نویسنده : م.مودبپور داستانی که با آن خواهید خندید، خواهید گریست و زندگی خواهید کرد، او چنان روایت می کند که گویی تمام افراد و صحنه ها زنده و حاضر دربرابرتان قرار دارند و شما بخشی از داستان و آن گوشهای از زندگیتان است. چنان در عمق مطالب فرو خواهید رفت که گذر زمان را حس نکنید. گزیده ای از کتاب : هوا سرد بود. تو خودم کز کردم. رفتم تو فکر. سرم رو گذاشتم رو دستهام. تو خودم جمع شدم، مونده بودم چطور شد اومدم اینجا! حالا که اومدم چیکار کنم؟ هرچه می خواستم بلند شم برگردم خونه، پام پیش نمی رفت. دلم می خواست همونجا بشینم. برف روی سرم نشسته بود. دستام گزگز می کرد. نمی دونم چرا یاد روزی افتادم که پدر و مادرم تو تصادف کشته شده بودن و من کنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم که روش یه پارچه انداخته بودن نگاه می کردم. همون بغضی که اون روز داشتم، الان گلوم رو گرفته بود.