نویسنده : منیر مهریزیمقدم از تصور این که همین چیزهایی که به ما آموزش می دهند به آن ها هم یاد دهند، پشتم خیس عرق شده بود و بالاخره ساعتی بعد که کلاس تمام شد دختر ها در راهرو به پسر ها ملحق شدند. در حینی که نگاهم را از شهریار می دزدیم متوجه دیگران بودم.بیشتر دختر ها مثل من خجالت زده واغلب پسر ها لبخندهای خبیثانه بر لب داشتند. شهریار هم کم از آن ها نداشت و با شیطنت گفت: _خسته نباشی عروس خانم. و با دیدن اخ های پیشانی ام خندید.
0 نظر