نویسنده : محمدعلی سپانلو چند شعر از نخستین کتاب سپانلو، «آه ... بیابان» که در سال 1342 منتشر شد تا آخرین اثر وی (ژالیزیانا) که در 1381 عرضه شد، به همراه چند قطعة تازهتر که به نظر میرسد هنوز جایی منتشر نشده باشند. گزینه اشعار محمدعلی سپانلو را شکل دادهاند. سپانلو در خیابان آبان به دنیا آمد و در مدرسة رازی و دار الفنون درس خواند، از دورههای دبستان میخواست شعر بنویسد. اما به گفته او چیز دندانگیری به دست نمیآمد. تا اینکه در روز اول بهمن 1340 وقتی از یکی از «تظاهرات»های دانشکده حقوق با سر شکسته و بارانی سرخ از خون به خانه آمد، قلم برداشت و شاعر شد. به گفتة وی گویی خون، غبارهای قریحهاش را شکسته بود. سپانلو، تصویرگر زندگی شهری است و شهر با تمامی ویژگیهایش و قلب فلزی و سیمانیاش، با تابلوهای نئون و خیابانهای شلوغ بیگانگیاش ... اما انسان شعر او، یک انسان امروزی است، شهری و روستایی ندارد. آدمی است با دغدغههای جهان امروز با رنجها و شادیهایش، داشتنها و نداشتنهایش و امیدها و نومیدیهایش. و در این تصویرگری، معنای هرگز فدای زبان و تصویر نمیشود. «اصل»، ثبت تصویر کلی زندگی امروزی است که از مظاهر آن «شهر» است. شعار نمیدهد، مرده باد، زنده باد در زبان و بینش او جایی ندارد، ریا نمیکند. فهم او از انسان امروز است که شعر میشود، همین... رویکرد ویژة او به مظاهر زندگی شهری ـ که در زبان وی به شدت آشکار است از او شاعری ساخته است که شعرش دایرة المعارف یا دانشنامهای شود از روابط، زندگی، روزمرّگی و مشخصههای بورژوازی شهری با تمامی مناسبات زشت و زیبایش. قسمتی از کتاب: من در نفس تو رمزها یافتهام | من با نفس تو زندگی ساختهام | من در نفس تو یافتم مکیدهای | با خون ترانهی تو در رگهایم | درخشکترین کویر بیباران | من در نفس تو خرم آبادم...