نویسنده : جوی فیلدینگ ترجمه : الگا کیایی رای قهرمان این داستان موقعیتی پیش آمده که با چشمان بسته بتواند دیگران را ببیند و از آن فراتر، پای حرفهای بیتظاهر و مکنونات قلبیشان بنشیند. چنین موقعیتی ابتدا برای هر کسی جذاب است و جالب، ولی با گذر زمان، کمکم شخص میفهمد که دانستن همه چیز، همیشه خوب نیست. ما سالها با افرادی زندگی میکنیم یا رفت وآمد و ارتباطی داریم که به تصور ما از نزدیکان ما هستند و رابطهای عاشقانه، دوستانه یا همراه با احترام میان ما برقرار است، اما به یکباره همه چیز چهره عوض میکند و تمام تصورات ما در هم میریزد و هیچ کاری هم دیگر از دست ما را برنمیآید. امیدواریم شما هم برای لحظاتی خود را در چنین موقعیتی قرار دهید و ببینید آیا میخواهید که به این توانایی دست یابید یا نه؟ آیا واقعا دوست دارید در شرایطی قرار بگیرید که همه چیز و همه کس با شما بیپرده سخن بگویند؟ شاید بتوان چنین وضعیتی را با فراموشی ذهن آدمها مقایسه کرد. بسیاری عقیده دارند اگر انسان فراموشکار نبود، زندگی سختی داشت و نمیتوانست دردها و مشکلات گذشته را کنار بگذارد و به آینده منتقل نکند. این هم از آن نعمتهایی است که خداوند به انسان عطا کرده و گاهی ارزش آن را نمیدانیم.
0 نظر